سلام دوس دارم خاطره نویسی رو یاد بگیرم! پ.ن : این کلیپ رو هم ببینید خیلی قشنگه (واسونک شیرازیه!) بزن لینــــکو : وقتی کلی درس بخونی بعد بیای ببینی توی یکی از بزرگترین شهرهای ایران وضعیت معماری و شهرسازی این طوریه... خب قیافه آدم بهتر از این نمیشه! نمای ساختمانها... محوطه سازی کناره کارون... از کجا بگم؟؟؟؟
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ... خدا همه وقت خداست و ما هم به یاد او هستیم... هر اندازه با خدا هستی, هستی. والا نیستی! از دردهای کوچک است که آدم مینالد! ضربه که سهمگین باشد...لال میشود آدم! از سنگهای قیمتی دانه تراشید با یک اشاره هر یکی را کرد خورشید! نخ شد زمان هر دانه را انداخت در آن تسبیح او با چهارده دانه درخشید! شیطانی انسان ولیکن حد ندارد بر سیزده خورشید عالم سایه پاشید! یا دانه ای را در تشت زر کرد! یا اینکه در گودال با نیزه خراشید! اما خدا با بردباری باز رو کرد: در انتظار آخرین خورشید باشید! گفت: مراقب باش خودت را در این خوشی گم نکنی !!! لبخندی زدم و چیزی نگفتم... آخر او نمیدانست چیزی که پیدا نشده... گم نمیشود!. همین الان رسیدیم (به شیراز، سرزمین مادری ام...) از راه ولی مستقیم اومدم اینجا
!!!
فعلا باید زود برم بخوابم
که فردا کلی کار داریم
و
و
و
و
و
و
و
و
و
و
پس فعلا شب خوش چون از بس امروز شلوغ کردم
و حسابی خسته ام فکر کنم تا لنگ ظهر خوابم ببره
و طرف های ظهر ...
!! (چه برنامه ریزی منسجمی واسه کمک به مامانم کردم!!!
)
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .