شب عید بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد. - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! چقدر دلم گرفت از غربت شهری که کوچه نداشت... کوچه حتما همین حوالی درب خانه ات هست، دری که آن هم دیگر با دیواری بسته شده بود، مثل باب جبرائیل… چقدر خانه تو و پدرت به هم نزدیک است، حتما دلت برای پدرت زیاد تنگ میشده، حتما طاقت دوری اش را نداشته ای… یا او هم. برازنده و زیباست، چقدر به تو این لقب می آید ام ابیها… یک روز دیگر تا مقصد فاصله باقیست. محل قرار: فاطمیه !!! هر که زودتر فاطمی شد جایی هم برای دل من نگه دارد... دلم لنگان لنگان می آید... حتم دارم می رسد چرا که دستش را در دست خدا گذاشته است.... شما هم برایش دعا کنید! ... و اصطنعتک لنفسی* ... لنفسی ... تو را برای خود پروردم ... تو را برای خود برگزیدم ... برای خود ... برای خود ساختم *طه -41 چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...! او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان... عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ... نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد. بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید. چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟ پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید. و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد ... *یادداشت برگزیده در پارسی نامه اگر دل دلیل است . . . ما آورده ایم . . . اگر خون دل شرط است . . . ما خورده ایم . . . اولینبار بود که چادر میپوشید. قسمتش شده بود اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود. توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین. کاغذ را باز کرد. مریم، همخوابگاهیاش، نامه نوشتهبود. آخرش هم نوشتهبود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نرهها... آینهای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش میآید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر میدارد... سیده زهرا برقعی از زندگانیم گله دارد جوانیم شرمنده ى جوانى از این زندگانیم اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان از داغ ماتم تو بهار جوانیم استاد شهریار وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی / تا با تو بگویم غم شب های جدایی بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان / من عودم و از سوختنم نیست رهایی تا در قفس بال و پر خویش اسیرست / بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست / تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی عمری ست که ما منتظر باد صباییم / تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای / بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع / در اینه ات دید و ندانست کجایی آواز بلندی تو و کس نشنودت باز / بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی در آینه بندان پریخانه ی چشمم / بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی بینی که دری از تو به روی توگشایند / هر در که براین خانه ی آیینه گشایی چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست / خوش باد مرا صحبت این یار سرایی هوشنگ ابتهاج
- آهای، آقا پسر! ... پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
دارم هواى صحبت یاران رفته را یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند چون میکنند با غم بى همزبانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |