✿ نفیس ✿ - یک نفس عمیــــــــــق EmamHadi
سفارش تبلیغ
صبا ویژن































یک نفس عمیــــــــــق

شب عید بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر! ... پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.یکی از بندگان خدا



نوشته شده در چهارشنبه 90/1/31ساعت 12:37 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

باب جبرئیل (اصلی) و باب فاطمه سلام الله علیها مدینه منوره مسجد النبی فاطمه ازهرا س دختر پیامبر ص گل یاس کبود علی!

چقدر دلم گرفت از غربت شهری که کوچه نداشت...

کوچه حتما همین حوالی درب خانه ات هست، دری که آن هم  دیگر با دیواری بسته شده بود، مثل باب جبرائیل…

چقدر خانه تو و پدرت به هم نزدیک است، حتما دلت برای پدرت زیاد تنگ میشده، حتما طاقت دوری اش را نداشته ای… یا او هم.

برازنده و زیباست، چقدر به تو این لقب می آید

ام ابیها…

گل یاس و خدای احساس و کرب و بلا... فاطمیه... حضرت زهرا کبود خون فاطمه س

یک روز دیگر تا مقصد فاصله باقیست.

محل قرار: فاطمیه !!!  هر که زودتر فاطمی شد جایی هم برای دل من نگه دارد...

دلم لنگان لنگان می آید... حتم دارم می رسد چرا که دستش را در دست خدا گذاشته است.... شما هم برایش دعا کنید!



نوشته شده در شنبه 90/1/27ساعت 1:57 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

... و اصطنعتک لنفسی* 

                 ... لنفسی      

                 ... تو را برای خود پروردم

                                ... تو را برای خود برگزیدم

                 ... برای خود

                                                           ... برای خود ساختم

...و اصطنعتک لنفسی*   .... لنفسی        ...تو را برای خود پروردم  ...تو را برای خود برگزیدم  .... برای خود           ...برای خود ساختم

*طه -41



نوشته شده در شنبه 90/1/27ساعت 11:32 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

بز نباشیم!!  چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...! پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.  و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...!

او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...

عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ...

نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم.

آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.

بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.

و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...

ادامه مطلب...


نوشته شده در جمعه 90/1/26ساعت 10:30 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

*یادداشت برگزیده در پارسی نامه

  اگر دل دلیل است . . . ما آورده ایم . . . اگر خون دل شرط است . . . ما خورده ایم . . .

ادامه مطلب...


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/24ساعت 9:45 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

اولین‌بار بود که چادر می‌پوشید.  قسمتش شده بود  اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.  توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد  یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.  کاغذ را باز کرد.  مریم، هم‌خوابگاهی‌اش،  نامه نوشته‌بود.  آخرش هم نوشته‌بود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نره‌ها...  آینه‌ای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش می‌آید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر می‌دارد...   سیده زهرا برقعی

اولین‌بار بود که چادر می‌پوشید.

قسمتش شده بود

اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.

توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد

یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.

کاغذ را باز کرد.

مریم، هم‌خوابگاهی‌اش،  نامه نوشته‌بود.

آخرش هم نوشته‌بود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نره‌ها...

آینه‌ای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش می‌آید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر می‌دارد...


سیده زهرا برقعی



نوشته شده در سه شنبه 90/1/23ساعت 6:48 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )



نوشته شده در سه شنبه 90/1/23ساعت 5:43 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

از زندگانیم گله دارد جوانیم              شرمنده ى جوانى از این زندگانیم

دارم هواى صحبت یاران رفته را               یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم

پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق                   داده نوید زندگى جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر                  وز دور مژده ى جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا             من طایر شکسته پر  آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند                  چون میکنند با غم بى همزبانیم

اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان                       از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود       برخاستى که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار         من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

استاد شهریار



نوشته شده در دوشنبه 90/1/22ساعت 9:42 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

 وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی    /  تا با تو بگویم غم شب های جدایی    بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان     /    من عودم و از سوختنم نیست رهایی    تا در قفس بال و پر خویش اسیرست       /            بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی  با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست     /      تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی  عمری ست که ما منتظر باد صباییم       /            تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی    ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای/بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی    افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع      /    در اینه ات دید و ندانست کجایی    آواز بلندی تو و کس نشنودت باز           /         بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی    در اینه بندان پریخانه ی چشمم         /        بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی  بینی که دری از تو به روی توگشایند       /      هر در که براین خانه ی ایینه گشایی  چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست    /    خوش باد مرا صحبت این یار سرایی  هوشنگ ابتهاج

 وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی    /    تا با تو بگویم غم شب های جدایی

  بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان      /      من عودم و از سوختنم نیست رهایی

  تا در قفس بال و پر خویش اسیرست          /            بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست     /        تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

عمری ست که ما منتظر باد صباییم         /            تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

  ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای / بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی

  افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع      /      در اینه ات دید و ندانست کجایی

  آواز بلندی تو و کس نشنودت باز           /           بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی

  در آینه بندان پریخانه ی چشمم         /          بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی

بینی که دری از تو به روی توگشایند       /        هر در که براین خانه ی آیینه گشایی

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست    /      خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

هوشنگ ابتهاج



نوشته شده در دوشنبه 90/1/22ساعت 1:27 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

اینجا باید یک نفس عمیــــــق کشید!! آبشار زیبا تفریحی جهانگردی نسیم خنک رو حس میکن



نوشته شده در دوشنبه 90/1/22ساعت 1:22 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
001
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015

آخرین مطالب

پرنسس کوچولوی صورتی من
مینویسم برای قاصدکم...
چ حس خوبیه... حس مادر شدن...
...... 92.8.29 ......
یه خورجین حرف دل! + سینماگراف های زیبا
کافی است انار دلت ترک بخورد ...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : TopBloger.com